رضا،     صابر    ، زکی    ، ولی    ، فاضل    ، وفی    ،   صدیق    ،   رضی،   سراج الله،     نورالهدی    ، قرة عین المؤمنین     ، مکیدة الملحدین      ، کفوالملک       ، کافی الخلق     ، رب السریر      ، و رئاب التدبیر  

چندداستان کوتاه - آشناترین غریب
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام عليک يا شمس الشموس

چندداستان کوتاه(شنبه 87 تیر 22 ساعت 8:25 عصر )

1- کارگر بدون مزد
    امام رضا(ع) گفت: امشب میهمان ما باش.
   سلیمان مِن مِن کرد و گفت: اگر زحمت ... .
    امام تبسمی کرد و گفت: بیا... امشب برویم به خانه ما. سلیمان با خوشحالی زیادی که در دل داشت، راه افتاد. میهمان پسر رسول خدا(ص) بودن بزرگ ترین آرزوی سلیمان در زندگی اش بود. قند توی دلش آب شد. آن ها به در خانه ی امام رضا(ع) رسیدند. امام در را باز کرد و یاالله گفت و او را به درون خانه برد. حضرت وسط حیاط ایستاد و خیره شد به خدمتکارهای خود. سلیمان هم به آن ها نگریست. آن ها در باغچه‌ی خانه سرگرم کاشتن گل بودند. چشم امام به کارگری غریبه افتاد. یکی از خدمتکارها را صدا زد. خدمتکار بزرگ تر دست از کار کشید و نزد امام آمد. امام مردِ غریبه را نشان داد و پرسید: او کیست؟ خدمتکار گفت: کارگری است که او را برای کاشتن گل در باغچه خانه آورده ایم! کارگر داشت باغچه را بیل می زد. عرق از سر و رویش جاری بود و به نفس نفس افتاده بود.
   امام رضا(ع) پرسید: مزدش را تعیین کرده‌اید؟
   خدمتکار گفت: نه!
   امام با تعجب پرسید: نه؟!
   خدمتکار که کمی جا خورده بود، ادامه داد: هر چه به او بدهیم راضی است و چیزی نمی گوید.
   صورت امام سرخ شد. از نگاهش پیدا بود که خشمگین شده است. سلیمان شانه ی او را گرفت.
   - آقا جان، قربانتان روم، خودتان را ناراحت نکنید. چیزی که نشده!
   امام(ع) گفت: بارها گفته ام برای کار کسی را نیاورید، مگر آن که قبلاً مزدش را تعیین کرده باشید. کسی که بدون قرارداد کار می کند، اگر چند برابر مزدش هم بگیرد، باز فکر می کند مزدش را کم داده اند. اما اگر قرارداد داشته باشد، هرگاه به اندازه ی مزدی که تعیین شده پول بگیرد، خشنود می شود. اگر مبلغ بسیار ناچیزی هم بر مزدش اضافه کنند، خیلی سپاسگذار خواهد شد. خدمتکار به اشتباه خود پی برد. امام رضا(ع) سلیمان را به درون اتاق تعارف کرد.
   از کتاب « دوست مهربان کبوترها » نوشته مجید ملامحمدی
   برنده لوح تقدیر از نخستین جشنواره کتاب سال رضوی
 


  2- تبسم بر لب
    مرد از شرم و خجالت نمی توانست پا به خانه امام رضا علیه السلام بگذارد. او در راه سفر حج، توشه خود را گم کرده بود و مالی نداشت تا به شهر خود بازگردد. بنابراین، غباری از غم بر دل او نشسته بود. چند بار خواست نزد امام برود و نیاز خود را بگوید؛ ولی پاهایش لرزیدند. گویی قدرت حرکت نداشتند؛ امّا دیگر نمی توانست در این شهر بماند. باید می رفت؛ ولی بدون توشه چه کار می توانست بکند. به زحمت خود را به در خانه امام رساند. امام در کنار «یَسع بن حمزه» ایستاده بود. او با دیدن چهره آرام امام و شنیدن صدای ملایم او کمی آرام گرفت. چند لحظه بعد، سرش را پایین گرفت و با صدایی که آشکارا می‌لرزید، مشکل خود را تعریف کرد و در پایان گفت: «اگر به من کمکی کنید و به شهر خود بازگردم، منّتی از خدا بر من خواهد بود. من مستحق صدقه نیستم، برای همین وقتی به شهر خود رسیدم، پول شما را صدقه خواهم داد.» امام مؤدبانه سرش را تکان داد و آهی از روی دلسوزی کشید. آن گاه به طرف اتاقی رفت و پس از لحظاتی، مرد را صدا زد.
   مرد جلو رفت. امام از پشتِ در کیسه ای پُر از دینار به دست او داد و بدون آن که خودش را نشان بدهد، گفت: «این ها را در کار خود خرج کن. لازم نیست از طرف من صدقه بدهی.» سپس با لحن دوستانه ای با او خداحافظی کرد. مرد تشکر کرد و با قدم های مطمئن از خانه بیرون رفت.
   لحظاتی بعد، امام از اتاق بیرون آمد. یسع پرسید: «چرا خودتان را به او نشان ندادید؟»
   - نمی خواستم ذلّت را در چهره او ببینم. آیا نشنیده ای که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود: کار نیکی که به طور پنهان باشد، به اندازه هفتاد حج خانه خدا ثواب دارد...؟ یسع، ریشش را نوازش کرد و به فکر فرو رفت.
   از کتاب « دوست مهربان کبوترها » نوشته مجید ملامحمدی
   برنده لوح تقدیر از نخستین جشنواره کتاب سال رضوی
 


 3- میوه نیم خورده
    آن روز امام رضا(ع) ناراحت بود. تنها قدم می زد و آهسته آه می کشید و در فکر فرو می رفت. دوستان امام با نگرانی در کنار دیوار ایستاده بودند و زیر چشمی نگاهش می کردند. یکی از آن ها که جوان بود، گفت: من می روم و علت را می پرسم. شاید اتفاق بدی برایشان پیش آمده! دوستانش گفتند: فکر خوبی است. اگر لازم شد به ما اشاره کن که ما هم نزد ایشان بیاییم. جوان جلو رفت و بعد از کمی صبر پرسید: ای پسر رسول خدا چه شده؟ چرا غمگین و ناراحت هستید؟
   امام برگشت و با مهربانی به او نگریست. سپس سرش را چرخاند و به میوه ی نیم خورده ای نگاه کرد که روی زمین افتاد بود و گفت: این میوه را چه کسی خورده؟ مردِ جوان به طرف دوستانش سر برگرداند. آن ها فوری جلو آمدند. مردِ جوان گفت: این میوه ی نیم خورده را چه کسی خورده؟
   یکی از آن ها دست به سینه خود گذاشت و گفت: «من خورده ام... من...!» امام ناراحت شده بود، خطاب به او گفت: چرا اسراف می کنی؟ چرا به نعمت های خداوند بی اعتنایی ؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کاران را به سختی عذاب می دهد؟ مرد به خاطر کار بیهوده ی خود از امام رضا(ع) عذرخواهی کرد. امام رو به آنان کرد و گفت: وقتی به چیزی نیاز ندارید، بیهوده آن را مصرف نکنید. هیچ چیز را بی خودی تلف نکنید و اگر خودتان به آن نیاز ندارید، آن را در اختیار نیازمندان قرار دهید.
   از کتاب « دوست مهربان کبوترها » نوشته مجید ملامحمدی
   برنده لوح تقدیر از نخستین جشنواره کتاب سال رضوی
 


 4- چند مرغ دریایی
   کاروان امام رضا علیه السلام بعد از «بصره» باید از رودخانه پر آبی می گذشت. امام و همراهانش سوار قایق بزرگی شدند. لحظاتی بعد، قایق به حرکت درآمد و شیار نقره فامی بر آب رودخانه رسم کرد. تصویر خورشید در آب می درخشید. خورشید که بر سطح آب می تابید، انگار آب چشمک می زد. چند مرغ دریایی جیغ کشان از بالای قایق گذشتند.
   مدتی بعد، قایق به ساحل شهر «خرمشهر» رسید. در آن سوی رودخانه، در کنار ردیف نخل های ساحل، مأموران با کاروان پر شکوهی از اسب و شتر منتظر ایستاده بودند. همین که امام از قایق پا روی خشکی گذاشت، نسیمی خنک، بی صدا از میان نخل ها وزید و با دست مهربانِ ناپیدایش جان او را تازه کرد.
   رئیس کاروان سلام و تعظیم کرد و مؤدبانه گفت: «ای علی بن موسی الرضا! به خاک ایران خوش آمدید. قرار است شما را تا مرو همراهی کنیم.» سپس شتری را که کجاوه زیبایی داشت، جلو آوردند. امام خواست سوار بشود که مرد سیاه پوست و لاغر اندامی جلو آمد و گفت: «من خدمتکار شما یاسر هستم.»
   امام دست بر شانه های نحیف او گذاشت و با مهربانی گفت: «ای یاسر! تو برادر من هستی.»
   او احساس کرد زانوهایش می لرزد. از خجالت، نگاهش را از صورت امام گرفت و به زمین دوخت. امام، سوار شتر شد و چند لحظه بعد، صدای زنگوله شترها و سُم اسب ها در میان نخل های ساحل پیچید. در آن هنگام، آشوب شیرینی در سینه یاسر بر پا بود. او از خدمتکاران مأمون بود. مأمون، او را به امام هدیه کرده بود. حالا او خدمتکار امام بود، ولی امام، او را «برادر خود» خوانده بود.
   از کتاب « دوست مهربان کبوترها » نوشته مجید ملامحمدی
   برنده لوح تقدیر از نخستین جشنواره کتاب سال رضوی
 


 5- سفره ی جداگانه
خدمتکارها سفره ی ناهار را جمع کردند. وقتِ استراحتِ کاروان فرا رسید. مَرکب ها در سایه روشنِ تپه ای کبود، چُرت می زدند. امام رضا(ع) به خدمتکارها کمک کرد و سر جای خود نشست. مردِ ثروتمندی که همراه کاروان خراسان می رفت، چشم از امام رضا(ع) برنمی داشت. نگاهش به حضرت بود و گاه خودش را به او نزدیک می کرد تا با او حرف بزند. مرد در تعجب بود و فکرش به نکته ای مهم مشغول. او دایم از خودش می پرسید: چرا او که مردی بزرگ و مورد احترام است، با غلام ها و بردگان هم سفره شد و همراه آنان در جمع کردن سفره کمک کرد. راستی که خیلی عجیب است. انگار به جایگاه مهمی که دارد فکر نمی کند. مردی که در کنار امام رضا(ع) بود، برخاست. حالا جای یک نفر خالی شده بود. مردِ ثروتمند فرصت را مناسب دید. زود برخاست و کنار امام رضا(ع) نشست. سلام کرد و گفت: فدایت شوم ای پسرِ رسول خدا! سپس با دست چند غلام سیاه را نشان داد و گفت: بهتر نیست که اینها را سر سفره ای جداگانه می نشاندید و با آن ها هم غذا نمی شدید؟
   چهره ی امام رضا(ع) پر از چین و چروک شد و ابروهایش به هم گره خورد.
   امام(ع) که عصبانی شده بود، پاسخ داد: ساکت باش! پروردگار همه ی ما یکی است، پدر و مادر ما نیز یکی است. پاداش آدم ها هم به اعمالشان بستگی دارد. با پاسخ امام(ع) صورتِ مرد ثروتمند از خجالت سرخ شد.
   از کتاب « دوست مهربان کبوترها » نوشته مجید ملامحمدی
   برنده لوح تقدیر از نخستین جشنواره کتاب سال رضوی


» سیدجعفرفاطمی نوش آبادی
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
شماره های نشریه حرم ،آستان
شماره های نشریه حرم ،ایوان
علت ملقب شدن امام هشتم به رضا
بررسی تألیفات و نگارش های امام رضا علیه السلام
چهل دُر مروارید از کلام جوادالائمه(ع)
چهل کنیه و لقب برای امام رضا(ع)
زندگانی امام رضا(ع)
چندداستان کوتاه
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 2  بازدید
مجموع بازدیدها: 7976  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» پیوندهای روزانه «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «